شوق رهایی

شوق رهایی

وبلاگ ادبی مریم غفاری جاهد(دکترای ادبیات فارسی)
شوق رهایی

شوق رهایی

وبلاگ ادبی مریم غفاری جاهد(دکترای ادبیات فارسی)

مشاوره و راهنمایی رساله،پایان نامه، مقاله، پروپوزال

آموزش خصوصی و نیمه خصوصی،  آنلاین و حضوری.

روش تحقیق، نگارش رساله، پایان نامه، مقاله، پروپوزال، کتاب.

در رشته های: ادبیات فارسی، تاریخ،علوم قرآنی، الهیات، فقه، معارف

آموزش نویسندگی: داستان، خاطره، دلنوشته، وبلاگ.

آموزش خوشنویسی با خودکار و مداد

استخراج مقاله از رساله و پایان نامه

کلاس های حضوری در محدوده تهران و  کرج

شماره های تماس و واتساپ

09127210293

09150619448

جاهد

ایمیل:maryamjahed@ymail.com

زنان علیه زنان

در ادامه پست پیشین باید مطلبی را یادآور شد. برخی گمان می کنند دلیل بی عدالتی هایی که در حق زنان می شود مرد بودن کارشناس و قاضی است . متأسفانه چنین نیتس و زنانی که در قوه قضائیه  در سمتهای گوناگون فعالیت می کنند نیز در تحقق این بی عدالتی نقش دارند و دلیل آن را باید در ساختار تربیتی جوامع مرد سالار دانست. زنانی که خود در این اداره به کار مشغولند و خواه ناخواه درگیر مسایل اجتماعی ناشی از تبعیض ها هستند در مواجهه با مسایل زنان، همواره حق را به مردان داده و از زن انتظار تمکین، قبول ظلم و سوختن و ساختن دارند و حقی برای او قائل نیستند. قوانین نیز در این مورد کاملا یکدست شده و روتین است که کارشناس چه زن باشد چه مرد می داند که قاضی مبلغی بیش از این را نمی پذیرد و ناچار زن باید به  همین مبلغ کم بسنده کند و البته تا رسیده به این مبلغ باید هزینه ای معادل سه ماه نفقه را را در راه دادگاه و شکایت و ثبت مدارک و هزینه دادرسی پرداخت کند و معلوم نیست آیا این درخواست ضمانت اجرایی هم دارد یا خیر. از ماست که بر ماست.

عدالت اجتماعی

از نمونه های بی عدالتی اجتماعی در جامعه کنونی ایران، احکامی است که در قوه قضائیه صادر می شود. گذشته از این که بسیاری از احکام  با جرم تناسب ندارد و قضات اغلب سلیقه ای عمل کرده و  برای جرایم یکسان احکام متفاوت صادر می کنند، مسایل حقوقی و برآورد کارشناسان از هزینه های جاری نیز قابل درک نیست. مثال ساده آن را می توان در میزان نفقه فرزندانی که با مادر زندگی می کنند دید. بچه های طلاق  ادامه مطلب ...

مظلومیت پژوهش

پژوهشگری و نویسندگی از شغلهای مظلوم در ایران است. از  دوران دلار سه هزار تومانی و گوشت 25 هزار تومانی،  تا الان که دلار و همه مایجتاج زندگی پانزده برابر و بلکه بیشتر شده است،  ادامه مطلب ...

ما گوسفندان دو پا

یک چوپان می تواند گله هزارتایی گوسفند را در حضور هم یکی یکی سر ببرد و آب از آب تکان نخورد، چون گوسفندان فقط نشخوار و بع بع را آموخته اند . آنها نمی دانند برای کشتن چوپان، پنج گوسفد خشمگین هم کافی است. سالیانی است که ما چون گوسفندان به نظاره کشته شد یکدیگر نشسته و مشغول بع بع و نشخواریم.

از ما گذشت اما فرزندانمان از این صف گوسفندی خارج شده اند. خدا کند که بتوانند روی دو پا بایستند و بع بع کردن و نشخوار  را فراموش کنند و آدم بشوند.

جشن است یا عزاداری!!!!!!

چند سالی می شود که از سر و صدای محرم و دسته های عزاداری دور بوده ایم. دو سال توی خوابگاه دانشگاه بودیم و فارغ از همه چیز دور از هیاهو زیستیم و بعد از آن هم موقعیت خانه مان طوری بود که صدای خیابان را نمی شنیدیم و بسیار خرسند بودیم چرا که از صدای طبل های عزا قلبمان به شدت به طپش می آید و بیم سکته می رود. حالا پس از این سالها، خانه مان در جایی است که دسته عزاداری درست از جلوی آن رد می شود و اگر تنها بودیم می رفتیم در دورترین نقطه منزل چیزی توی گوشمان می تپاندیم و کمی از سر و صدا را کنترل می کردیم اما با وجود مارال که هیچ ذهنیتی نسبت به این مراسم ندارد و از دیدن آن ذوق می کند هیچ چاره ای نداریم که برویم در متن حادثه و خود را بسپاریم به سر و صدا و سردرد و سکته احتمالی.

اولین بار با دیدن ایستگاه های صلواتی تعجبش را نشان داد و بعد هم وقتی آخر شب صدای طبل و آهنگ را شنید و دسته را دید، در حال آماده شدن برای بیرون رفتن ذوق می کرد: جشنه، جشنه، به خدا جشنه!!! همه جمع شدن، بدو بریم پایین!

پایین رفتن همان و دو ساعت دنبال دسته خیابانها را گز کردن همان. کل گیسهایم سفید شد تا بهش بفهمانم این جشن نیست و عزاست و حرکات موزون و آهنگها هم برای عزاداری است نه جشن. نفهمید که نفهمید حالا هم دلش می خواهد  برود وسط دسته برقصد و سینه و زنجیر بزند. گمانم بچه حق دارد. این مراسم به عزاداری نمی ماند. بچه دنبال سرگرمی و شادی است و هر شب می پرسد جشن کی شروع میشه؟ و باز توضیحات من که این جشن نیست عزای امام حسین است که فلان روز شهید شده و....


فیض روح القدس

کم کم دارد باورم می شود که آدم عجیب و غریب و پیچیده ای هستم. همه می گفتند ولی باورم نمی شد. اما تازگیها وقتی به کارهایم فکر می کنم می بینم که هیچ کارم آدم وار نیست. آدمی که یکدفعه تصمیم می گیرد خانه اش را عوض کند و این تصمیم را در عرض چند ساعت عملی می کند جزو کدام یک از رده های بشری است؟ ساعت شش عصر خانه ای را که قیمتش دوبرابر خانه خودم بوده پسند کرده ام و بعد یکراست رفته ام بنگاه و خانه خودم را گذاشته ام برای فروش. ساعت هشت همان شب مشتری آمده و ساعت 10 قولنامه را نوشته و بیعانه هم گرفته ام. روز بعد هم قولنامه خانه تازه را امضا کرده و بیعانه داده ام و تمام. حالا نشسته ام حساب کتاب می کنم که نصف دیگر پول را از کجاها می شود تهیه کرد. وام قرار نیست بگیرم اما خوب که صورت اموال منقول را حساب می کنم می بینم چیزی کم ندارم بلکه چیزی هم اضافه می آید که بتوانم خرج اسباب جدید برای آن خانه بکنم. 


فیض روح القدس ار باز مدد فرماید

دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می کرد

آدم اگر با عقل و برنامه ریزی پیش برود فیض روح القدس هم مدد می کند. 

بلای آسمانی

درست است که نزول بلای کرونا چه از سوی آسمان باشد  و چه از سوی زمینیان، تبعات فراوانی دارد و کشته و بیمار بسیار بر جای می گذارد اما گمان نمی کنم هیچ یک از تلفاتش به پای زیان ناشی ازخانه نشینی مردان برسد. خانواده خوشبخت آن است که مردش خروس خون برود بیرون و شغال خون برگردد وگرنه نتیجه اش این می شود که از صبح تا شب و بعضا از شب تا صبح توی خانه جنگ و جدال باشد.در این قرنطینه خانگی، که خوشبختانه زندانی انفرادی هستم تنها گرفتاری ام سر و صدای برخاسته از همسایگان کناری است که در شرایط عادی هم همیشه جنگ و جدال داشتند و حالا که دیگر نورٌ علی نور گشته و یک لحظه هم زبان به دهان نگرفته و صدا در حلقشان استراحت نمی کند و من همینطور مانده ام که اینها اینهمه انرژی را از کجا می آورند که صرف بیرون دادن صداهای ناهنجار می کنند کاش این انرژی از آن من بود که صدایم به یک متر آنطرفتر هم به سختی می رسد و در حسرت جیغ کشیدن و داد زدن مانده ام و این یعنی خدا نعمتهایش را درست تقسیم نکرده است.

عجایب دنیای پزشکی

من که یادم نیست ولی گمانم موقع وارد شدن به مطب دکتر چند تا سیلی جانانه به منشی اش زده ام و خود دکتر را هم با فحشهای خیلی غلیظ مورد مرحمت قرار داده ام! اگر غیر از این باشد من به عقل  و سواد و مدرک دکتر شک می کنم. فقط در صورتی که کارهایی از این دست کرده باشم به دکتر حق می دهم که برایم داروهایی نوشته باشد که مخصوص بیماران روانی است. پزشک محترم، فوق تخصص مغز و اعصاب و دیسک کمر و ... برای مشکلی که در مهره های کمر بنده ایجاد شده قرصی تجویز کرده که با خوردنش یک شبانه روز بلکه بیشتر در گیجی محض و توهم به سر می برم! وقتی نام قرص را در اینترنت جست و می کنم می بینم این دارو مخصوص بیماران اسکیزوفرنی است!!! آخر این دکتر چطور بدون هیچ آزمایش و عکس و اسکنی تشخیص داده که بنده دچار اسکیزوفرنی هستم؟ و اصلا آدمی به آرامی و بی خیالی من که دنیا هم زیرو رو بشود عین خیالش نیست، قرص آرام بخش نیاز دارد؟ کلی دلم خنک شد وقتی شش بسته قرص ده تایی را تمام و کمال روانه سطل آشغال کردم. هنوز با مغزم خیلی کار دارم.

ماشین زمان

از دکتر فوق تخصص بسیار معروفی وقت گرفته ام. ساعت نه و نیم شب! منشی گفته نشستن و معطلی هم دارد و من گمان می کنم که طبیعی است که نیم یا یکساعتی اینور و آور بشود. مطبش اینقدر گرم است که دائم خودم را باد می زنم و از کت و کول می افتم . مطب شلوغ است و در این فکرم که اینهمه آدم کی قرار است ویزیت شوند. از چند نفری که دور و برم هستند می پرسم چه ساعتی نوبت دارید همگی می گویند: نه و نیم!!! بعد کشف می کنم که نوبت ساعت پنج هنوز پشت در نشسته و نوبتش نشده است. روی تابلویی هم نوشته اند که معطلی ممکن است تا 4 ساعت طول بکشد یعنی این که اعتراض نکنید!. خانم منشی اینقدر بداخلاق است که کسی جرأت اعتراض ندارد و ادم را یاد لاتهای چاله میدان می اندازد! ساعت یازده شب است که تصمیم می گیرم از خیرش بگذرم و برگردم خانه و برای روزی دیگر نوبت بگیرم که اول وقت باشد. نوبت سه و نیم عصر می دهد برای ده روز دیگر. در روز موعود می روم و باز می بینم همان مسائل جریان دارد . گرمای مطب، شلوغی و نوبت دادن به چند نفر برای یک زمان. در این فکرم که باید به یک دکتر فیزیوتراپ هم مراجعه کنم تا برای دستم هم فکری بکند از بس که خودم را باد زده ام دیگر دستم جان ندارد! اما چاره ای نیست باید بنشینم و سر انجام دو ساعت گذشته از زمان نوبتم به زیارت جناب دکتر نائل می شوم. دکتر جوان است و بداخلاق. طبیعی است که با این همه مشتری و تا نیمه شب کار کردن بدتر از این هم باشد . حالا من نمی دانم فلسفه نوبت دهی این حضرات چیست؟ اگر قرار است مریض بیاید بنشیند تا نوبتش بشود که دیگر اینهمه جنجال نوبت قبلی ندارد اگر نوبت می دهید چرا مثل آدم نمی گویید مریض سر وقت بیاید و اینقدر معطل نشود. آدم یاد بهداری های زمان قدیم می افتد. در انتهای قرن چهاردهم با امکانات دوره مشروطه زندگی می کنیم!ما کی پیشرفت خواهیم کرد؟؟؟

زندگی مدرن

سرعت تبدیل زندگی در خانه های شخصی به آپارتمان نشینی ، نگذاشت ما بفهمیم چطور شد یکباره از آن آرامش و زیبایی رسیدیم به اینهمه زشتی و هیاهو برای هیچ!از وقتی آپارتمان نشینی راشروع کردیم روز خوش نداشته ایم. فرهنگ مردم به این سادگی قابل تغییر نیست و مسلما نخواهد توانست با سرعت پیشرفت هماهنگ باشد. آدمهایی که یک روز سر جالیز همدیگر را صدا می زده اند یا توی خانه های درندشت و دور از هیاهوی شهر زندگی مستقل و پر سر و صدایی داشته اند نمی توانند خود را با فضای بسته آپارتمان های کوچک و خانه های کنار هم داخل مجتمع وفق دهند . این است که فضای آپارتمان می شود پر از سر و صداهای غیر متعارف، دعوا بر سر پارکینگ، دعوا بر سر محکم بستن در، دویدن روی سقف، مزاحمت دعواهای زن و شوهری و عروس مادر شوهری برای همسایه ها و خیلی چیزهای دیگر .

این روزها دیگر کلافه شده ام از اینهمه سر و صدا که مدام باید هر دو گوشم را با فوم صداگیر پر کنم تا بتوانم به آرامش برسم . پنجره را باز می گذارم صدای گفت و گوی همسایه پایینی از حیاط خلوت می آید. توی اتاق خواب می نشینم صدای دعواهای همیشگی پیرمرد و پیرزن کناری با بچه ها و دختر و شاید عروس شنیده می شود، می روم داخل هال، صدای تیز زن همسایه اینوری می آید که مدام یا با بچه ها یا با شوهرش جر و بحث دارد و یا زنگ واحدشان طولانی و متناوب صدا می کند و یا در را طوری به هم می زنند که ساختمان به لرزه در می آید!. خوب این هم شد زندگی؟الان دلم می خواهد بروم توی یک روستا یک اتاق گلی اجاره کنم بنشینم به صدای عر عر خرها گوش بدهم که شعورشان بیش از آدمهاست. خیلی خسته ام.بالاخره یک روز می روم توی یک شهر دورافتاده در آرامش زندگی می کنم.

گربه آدم نیست!

حیوانات کودکان طبیعتند و قابل ترحم.  در زندگی شهری کمتر حیوانی دور و بر خودمان می بینیم که اگر اینها هم نباشند دیگر زندگی بی معنی است . تعداد کمی پرنده و بیشتر گربه و گاهی سگها، تنها جانوران اهلی هستند که روزمره با آنها سر و کار داریم که با کمال تأسف باید بگویم تعدادشان از متکدیانی که در طول روز می بینیم بسیار کمتر است.

بسیاری از ما طوری تربیت شده ایم که حیوانات را به عنوان موجودی زنده و دارای حق قبول نداریم و گمان می کنیم دوری از حیوانات نشانه تمیزی  و با کلاسی و وقار است. سالهاست که در کتابخانه مجلس رفت و آمد دارم که حیات باغ مانندش مسکن کلاغ ها و چندتایی گربه است که کاری به آدمها ندارنداما به اقتضای حیوان بودن بوی خوراکی آنها را جذب می کند و گاهی دور و بر کسانی که مشغول خوردن چیزی هستند می روند. امروز دلم سوخت برای بچه گربه ای که دور و بر دختری که روی نیمکت نشسته بود و ساندویچ می خورد می گشت و او به جای این که لقمه ای هم به او بدهد، به طرفش لگد می انداخت و طفلک گویی گرسنه بود و من هم چیزی نداشتم که به دردش بخورد. دختر با ساندویچ نیمه کاره اش بلند شد و رفت ولی بچه گربه آمده بود روی نیمکت را بو می کشید بلکه ذره ای غذا  به جا مانده باشد. من هنوز در فکرم که یک لقمه غذا چقدر در سیری و گرسنگی یک آدم تاثیر دارد که حاضر نیست لقمه ای را نثار موجودی دیگر کند. حیوانات سرزمین ما از حیوانات دیگر بدبخت ترند به دلیل  این که از کودکی به بچه ها نیاموخته ایم همه موجودات حق حیات دارند ما حتی آدمهایی با اعتقاد متفاوت را فاقد حق حیات می دانیم چه رسد به حیوانات!!!!

ماجرای گرک و الاغ و ما!!!

الاغ گفت: رنگ علف قرمز است!

گرگ گفت:نه رنگ علف سبز است.

با هم رفتند پیش سلطان جنگل، یعنی شیر و ماجرای اختلاف را گفتند...

شیر گفت: گرگ را زندانی کنید!

گرگ گفت: چرا مگر رنگ علف  سبز نیست؟

شیر گفت: سبز است ولی دلیل زندانی کردن تو بحث کردنت با الاغ است!!!

مسلما در این حکایت کوتاه، منظور از الاغ آن حیوان زحمتکش مهربان خوشگل نیست بلکه منظور آدمهای احمقی هستند که بحث کردن با آنان همچون یاسین به گوش خر (یعنی همان احمق ها نه آن حیوان طفلکی)خواندن است. خلاصه این که بسیاری ازما هم اگر دواعی مان را نزد سلطان جنگل ببریم حکممان همان حکمی است که برای گرگ صادر شد به شرطی که خودمان الاغ نباشیم!!!راستی از کجا می شود می فهمید ما الاغیم یا گرگ بعید می دانم کسی خودش اعتراف به الاغ بودن بکند. در دنیای انسان ها به قاضی هم اعتمادی نیست که گرگ و الاغ را بتواند از هم تشخیص دهد تازه اگر خودش ....

نتیجه این که بحث های دنیای آدمها هیچ وقت به نتیجه نمی رسد چون که ما انسانها بیش از آن که لازم باشد نادانیم . خیلی از ماها هنوز حتی نمی دانیم که آن الاغ طفلکی احمق نیست بلکه از روی مهربانی است بار می برد و هیچ نمی گوید . از روی مهربانی است اگر با یک نوازش خر می شود و ساعتها بار می کشد و فقط با چشمهای خوشگل مظلومش به ما نگاه می کند و رویش نمی شود بگوید خسته شدم.... خدا کند زیادی چرت و پرت نگفته باشم!!!

برگی از خاطرات سفر به قونیه

ساعت حدود سه نیمه شب بود که از خانقاهی در شهر قونیه،  درآمدیم.تاکسی ایستاده بود. سه نفر بودیم . کارت هتل را نشان دادیم گفت 20 لیر می گیرم. ما که همیشه آماده چانه زدنیم گفتیم 15 لیر. قبول کرد . تا هتل راه زیادی نبودولی پیاده رفتن در آن نیمه شب با آنهمه خستگی طول روز امکان پذیر نبود. به هتل که رسیدیم، نفری 5 لیر دادیم به راننده. تا آمدیم پیاده شویم، 3 لیر از جیبش درآورد و به ما پس داد و گفت کیلومتر شمار کمتر از چیزی که فکر کردم نشان می دهد 12 لیر کافی است!!! دلم می خواست نامحرم نبود و دستش را می بوسیدم چون که هماندم یاد راننده اسنپ خودمان افتادم که همان صبحی که می خواستیم راهی سفر شویم ما را تا زیر پل پارک وی آورد و غیر از 20 تومانی که کرایه اش بود 4 تومان هم اضافه گرفت چون ما ده متر اینور تر را روی نقشه علامت زده بودیم و تازه بعد از پیاده شدن و رفتن راننده فهمیدیم غیر از کرایه ای که نقد داده ایم 20 تومان هم آنلاین کم شده  و راننده صدایش را نیاورده و هر چه هم بعدا پیگیری کردیم نتیجه نداد.  تازه آنوقت بود که فهمیدیم چرا به محض این که از مرز رد شدیم همه جا را سفید پوش از برف دیدیم و تا ساعتها، همینطور فقط برف دیدیم و برف دیدیم و برف!!!!

لوله های بیشعور

این لوله های خانه من واقعا بیشعورند!!! من نمی دانم لوله چطور می تواند بی شعور باشد اما همین که اینها بی موقع و بد موقع می ترکند، یعنی این که شعور ندارند. دلیل دیگری هم ندارد. دو سال پیش درست دو روز پیش از عید زمانی که خانه تکانی تمام شد و همه چیز مرتب سر جایش قرار گرفت، یکی از لوله ها ترکید و گند زد به همه زندگی ما. کلی هم به ریشمان خندید. حالا هم در آستانه آزمون جامع، ما را از هزار کیلومتر آنور تر فراخوانده اند که بیا لوله ترکیده!!! خب این لوله واقعا شعور دارد؟

حالا بیشعوری لوله را می توان یکجوری توجیه کرد از آن بدتر بیشعوری همسایه ای است که گمان می کند من از راه دور به لولۀ خانه ام دستور اکید داده ام که مخصوصا بترکد و همۀ آبهایش را هم بدهد توی خانه مردم!!! این یکی را دیگر نمی شود توجیه کرد.می شود؟؟؟ خدا پدر لوله ها را بیامرزد که اقلا طلبکار نیستند از ما!

کوکوی خیار با ماست و سیب زمینی؟؟؟؟!!!!

امان از این درس خواندن های متوالی که هوش و حواس برای ما نمی گذارد. امشب تصمیم داشتیم نان و ماست بخوریم، اما نمی دانم چرا یکدفعه دلمان خواست کوکو سیب زمینی بپزیم، با ماست و خیار بخوریم. سیب زمینی ها را رنده کردیم  با کلی ادویه، زرد چوبه، فلفل و پودر کچاپ ریختیم  توی ماست ها و خیار را هم خورد کردیم  با پونه ریختیم توی تخم مرغ ها!!! بعد همه را با هم ریختیم توی سطل آشغال

آخرش همان نان و ماست خودمان را خوردیم . مگر فکر آزمون جامع و این مقالات می گذارد فکرمان درست کار کند؟؟؟

بزرگامردا که هموطن ما بود

پروفسور خدادوست اولین جراح چشم و پیوند قرنیه در جهان.

بزرگامردا که هموطن ما بود. آزاده و رادمرد و دانشمند.خوب زیست و خوب مرد. برای مرگش عزای عمومی اعلام نمی شود. سالگرد درگذشتش در تقویم ثبت نمی گردد اما خدماتش در ایران و جهان و افتخارش برای ایرانی تا ابد باقی است. در بهشت جایش باشد که بهشتی زیست. نه داغ ننگی بر پیشانی خود نشاند و نه موی عوام فریبانه در چهره کاشت. هموطن ما بود. افتخار ایرانیان.

پروفسور علی‌اصغر خدادوست



این روزها که می گذرد...

امروز اینقدر خوابیدم...اینقدر خوابیدم...اینقدر خوابیدم که انگار چند سال است نخوابیده ام! خسته بودیم بسیار. از بس که در دو سه ماه گذشته درس و پروژه و مقاله و...داشتیم. مقالات یک استاد را بالاخره امروز تحویل دادیم که از آزمونش رهایی پیدا کنیم. دانشجوی دکتری که دیگر نباید آزمون بدهد ولی استاد گرانقدر ما که بسیار دوستش داریم و اگر یک روز نبینیمش دلمان تنگ می شود گفته روز آزمون حضور داشته باشید که من ببینمتان! خب او هم دلش برای ما تنگ می شود. البته اگر او هم نگفته بود ما به خاطر تحویل مقاله بعدی مان باید به سراغش می رفتیم. مزاحمتهای ما برای استادان تمامی ندارد. از بس که دوستشان داریم به هر بهانه ای شده می رویم که فقط ببینیمشان. چه کار کنیم که دلمان تنگ می شود!

کتری

با کلی تمرکز نشسته ام دارم مقاله می نویسم. این دخترک شیرازی هم مثل همیشه روی تختش لم داده و دارد روی پروژه های خودش کار می کند. یکدفعه چشمم می افتد به لیوان خالی  و یادم می آید که کتری را خیلی وقت است گذاشته ام روی گاز. عین فنر از جا می پرم و بلند بلند تکرار می کنم: کتری...کتری...کتری!!! همین که صدای من در می آید این دخترک هم از جا می پرد و داد می زند: من...من...من!!! که یعنی من هم خیلی وقت است کتری گذاشته ام! با دو تا دستگیره به طرف آشپزخانه می دویم... یک قطره آب در کتری ها نیست! حوصله خندیدن هم نداریم، خیلی خرابکاری کرده ایم!

فتبارک الله احسن الخالقین

این اشرف مخلوقات!که بزرگترین تفاوتش با سایر مخلوقات،داشتنِ عقل است؛ نه این که همه چیزش باید به هم بیاید، همانگونه که زیستنش برای بیشتر خوردن است نه خوردنش برای زیستن،همانگونه هم به جای آنکه عقلش را برای اندیشیدن به کار برد، از آن، پیروی کردن را استنباط می کند! به همان اندازه هم به جای آنکه دینش را سرمایۀ زندگی بهتر بکند، سرمایه اش را در راه دین می دهد! همانقدر هم به جای آنکه دینداری اش از کشتار و ظلم بر حذر دارد، به خاطر دین کشتار می کند! این موجود اگر اشرف مخلوقات نبود چه می کرد!

کو؟کو؟کو؟کو؟کو؟کو؟

باغ زیبای خوابگاه ما پر از پرندگانی است که برخی از صبح تا شب و برخی از شب تا صبح جیغ می کشند.‌یک‌تعدادیشان‌مرتب‌داد‌می‌زنند:کو؟کو؟کو؟‌ کو؟کو؟کو؟ من نمی دانم اینها هر روز چه چیزشان را گم می کنند؟؟؟ عقلشان هم نمی رسد به جای اینهمه داد و فریاد و مردم آزاری، بگردند پیدایش کنند!زبان آدمیزاد هم سرشان نمی شود که بهشان بگوییم، به خدا ما هم نمیدانیم خیلی چیزهایمان کو، ولی اینقدر داد و فریاد نمی کنیم.خب ما که دیوانه شدیم از دست شمااااا!

نظام احسن و مصیبت های ما!!!!

آنها که باور به نظام احسن دارند هیچ چیزی را شرّ مطلق نمی شمارند و معتقدند در هر امری که از سوی خدا اتفاق می افتد خیری نهفته است که ما نمی دانیم. ما نیز بر اینیم اما اگر خیلی خوشبین تر باشیم باید به نظام احسن در عالم بشریت هم معتقد شویم که البته به گمان من مردم ایران بحمدلله در این مورد متفق القول هستند که هیچ پدیده ای در نظام موجود، نه تنها شرّ مطلق نبوده،  بلکه خیر هم هست. به نظر من اگر یک آدم پژوهشگر خیّری که مثل ما سرش شلوغ نباشد بیاید این جوکها و لطیفه هایی که مردم برای وقایع سالهای اخیر ساخته اند گردآوری کند و به صورت کتابی چند جلدی منتشر کند آنوقت ما خواهیم فهمید که هر بلایی سرمان می آید خیر مطلق است چرا که بعید می دانم در طول تاریخ بشری هیچ ملتی توانسته باشد چنین حجمی از لطیفه را تولید کند و در خنداندن و شاد کردن دیگران سهیم شود و چه خیری بالاتر از شاد بودن و خندیدن حتی در حال مصیبت!!!

رفت یا رفت؟

یکی از کارکردهای زبان فارسی، کارکردهای نامحدود واژگان است. روزی نیست که ما در گفت و گوهایمان یکی از  این قابلیت ها را کشف نکنیم. مثلا همین فعل ساده«رفت» که یک فعل گذشته سوم شخص مفرد بیشتر نیست، افزون بر معانی مختلفی که از آن دریافت می شود مانند: مُردن، از دور خارج شدن، به خواب رفتن، از جایی به جایی منتقل شدن ، غش کردن و....معانی دیگری هم دارد که تنها از راه لحن و حضور در موقعیتی خاص همراه با حرکات چشم و ابرو و اشارات سر و دست و پا فهمیده می شود!!!

امروز هم اتاقی ما همین که از خواب بیدار شد و چشمش افتاد به تخت بالای سر من، گفت: فلانی رفت!

گفتم آره صبح زود رفت.

گفت: نه منظورم اینه که رفت!

منهم خم شدم و به تخت نگاه کردم و گفتم: اِ راست می گیا رفت!!!

دوست دیگرمان که هاج و واج این مکالمه را گوش می کرد نمی توانست بفهمد میان این «رفت» تا آن«رفت» فرق بسیار است!!!«رفت»یعنی همین دور و بر هاست و تا شب بر می گردداما«رفت» با اشاره به تخت مرتب شده، یعنی این که رفت خانه و تا هفته دیگر بر نمی گردد!!!



دلخوشی های خوابگاهی


تولد گرفتن توی خوابگاه هم برای خودش تنوعی است. میان اینهمه کار دلمان خواست کیک تولد بپزیم. دو نفر که بیشتر نبودیم. کیکمان را هم به قدر همین دو نفر پختیم. نه شمع داشتیم نه کادوی تولد. فقط دو تا دل شاد و لبهای خندان همین و بس.

زندگی دانشجویی

بوی تازگی می آید. خوابگاه دانشگاه حکیم سبزواری، مکان تازه ای است که بناست چند سالی میزبانم باشد. از آینده هیچ نمی دانم جز این که قرار است مدرکی بگیرم مثل دیگر مدارکم بلکه کمی بالاتر.همین. اما به شوق تازگی و نو شدن و تغییراتی آمدم که نمی دانم چیست و چه خواهد شد. هر چه باشد خیر است می دانم. دلتنگی نیست، ملالی نیست و همه چیز خوب است . مگر خوشبختی غیر از این است؟

این موجودات ابله

مال حرام چه مزه ای دارد؟ لابد خوشمزه است که برخی اصرار به خوردنش دارند و مهم نیست سر چه کسی را کلاه بگذارند. مدت زیادی است از مؤسسه ای به نام«مدبران» که کارش مشاوره مقاله و پایان نامه است طلب دارم پول کمی هم نیست. می دانم قصد پرداخت ندارند اما گاهی تماس می گیرم تا یادشان بیاورم که من یادم هست. امروز هم بعد از مدتها گفتم زنگی بزنم وعده ای بشنوم خوشحال بشوم. بر خلاف همیشه، به جای خانم منشی، آقای مسئول مؤسسه گوشی را برداشت اولش مرا نشناخت و با آن زبان چرب و نرم شاخصش که کاملا تابلوست سلام علیک گرمی کرد اما به محض این که گفتم من فلانی ام؛ لحنش عوض شد و گفت با کی کار دارید ...اونها از اینجا رفته اند! خنده ام گرفت و گوشی را گذاشتم. خیالم را راحت کرد. این مردم چرا مثل آدم کار نمی کنند؟

دلمردگی

بیدار نمی شود. نگرانم برایش. مرده یا خودش را به خواب زده، نمی دانم. عجیب است؛ بعد از اینهمه سال که در کنار هم بوده ایم نمی شناسمش.
آینه ای که جلوی صورتش می گیرم بدجوری از بخار نفسش تیره می شود، یعنی که زنده ام ولی نمی خواهم بیدار شوم، ولم کن! ولش می کنم، می دانم دیگر از این «دل» کاری بر نمی آید!

عکس های گمشده


باز با خودم دعوا کرده ام. به نظر شما آدم عکس های پرسنلی اش را کجا می گذارد؟ دو روز است دارم از خودم می پرسم عکس هایت را کجا گذاشته ای که پیدایش نمی کنم؟جوابی ندارد بدهد. می پرسم آدم عاقل عکس هایش را کجا قایم می کند که هر وقت خواست بتواند به سراغش برود؟ نمی داند. می پرسم آدم بی عقل عکس هایش را کجا قایم می کند؟! باز هم نمی داند. دلم نمی خواهد بپرسم ببعی ها و گوساله ها عکس هایشان را کجا قایم می کنند؛ چون می دانم که نمی داند! حالا مجبور شده ام دوباره بروم عکس بگیرم تا باز یک جایی بگذارم و یادم برود.می دانم  همه عکس هایی که در دفعات مختلف گرفته و قایم کرده ام ، الآن یک گوشه ای نشسته اند و به ریش نداشتۀ من می خندند. آدم هم اینقدر گیج می شود؟

به جنگل های نی تل قسم

کتاب «به جنگل های نی تل قسم»شامل نه مقاله ادبی به چاپ رسید. فهرست مقالات عبارت است از: ادبیات سیاسی مشروطه، شاهنامه ای دیگر، نگاهی انتقادی به دا، جلوه های طنز پردازی در ادبیات مشروطه، پرسه ای در کوچه های ولایت خدا، به جنگل های نی تل قسم، اصلی در حاشیه خبرها، بررسی تشبیه و مجاز درداستان های علی اشرف  درویشیان، نفش زنان در ادبیات داستانی دفاع مقدس


صدای پای سوسک!!!

صدای پای سوسک می آید. سوسک خودش چیست که صدای پایش چه باشد..اما من می شنوم مخصوصا وقتی که روی بالشم راه  می رود و پاهای اره ایش را روی بالش می کشد. چیزی که اولش بیدارم کردصدای پایش نبود بلکه چندشی بود که پاهای اره ایش روی تنم ایجاد کرد آخر رفته بود توی پیراهنم.    
ادامه مطلب ...

توله سگ های شیطان

شبی نیست که یکی از توله سگ های تُخس محلۀ ما، بلایی سر خودش نیاورد و کوچه را روی سرش نگذارد. دیشب هم یکی از این طفلکی ها توی جوی بی آبی به عمق نیم متر افتاده بود و جیغ و داد می کرد.  

ادامه مطلب ...

ماجرای من و حافظ و قبولی دکترا


در تمام دیوان حافظ تنها یک غزل است که ابیاتش با ردیف «برود» تمام می شود:
از سر کوی تو هر کو بملالت برود
نرود کارش و آخر به خجالت برود
دو غزل هم هست که با ردیف «نرود»تمام می شود که یکی از آنها این است:
خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود
به هر درش که بخوانند بی خبر نرود
به فال چندان اعتقادی ندارم اما گاهی محض سرگرمی و از سر تفنن و گاه برای این که تقصیر انجام دادن یا ندادن کاری را گردن حافظ بیندازم فال می گیرم!
عجیب است که بارها طوری جوابم را داده که خودم مانده ام متحیر. آخرین بار برای رفتن به مکان های مصاحبه دکترا و انتخاب گزینه ها ، با حافظ مشورت کردم که «بروم» یا«نروم» برای یکی از مکانها همان غزلی آمد که تمامش «نرود»بود!پاسخ عجیبی بود، به همین دلیل برای رفتن به جای دیگری که دو دل بودم هم فالی گرفتم. این دیگر خیلی عجیب بود تنها غزلی که تماما «برود» بود آمد! به همین دلیل با وجود مشکلات فراوانی که برای رفتن به آن شهری که حافظ دستور داده بود پیش آمد، خودم را به آب و آتش زدم که حتما باید بروم و رفتم .بر خلاف شهرهای دیگر که اصلا از مصاحبه شان راضی نبودم و به علت تعداد زیاد متقاضی امکان قبولی نمی دادم، در آنجا، هم تعداد متقاضی کمتر بود هم آزمون کتبی و مصاحبه شفاهی خیلی مشکلی را به خوبی از سر گذراندم و برگشتم. امروز که از همان دانشگاه تماس گرفتند و قبولی ام را اعلام کردند، یاد حافظ افتادم. روانش شاد باد که لسان الغیب است واقعاً!

کتابخانه ملی!!!

هر چقدر کتابخانه مجلس را دوست دارم، از کتابخانه ملی بیزارم و هر وقت مجبور می شوم بروم اینقدر فحش می دهم که دک و دهانم تا چند روز درد می کند! آخر آدم اگر یک جو عقل داشته باشد کتابخانه به این مهمی را با آنهمه امکانات می برد می گذارد کله کوه؟ سر تپه؟ یا اگر می برد نباید یک وسیله ای چیزی، حتی یک الاغ، همیشه آنجا بگذارد که آدم مجبور نباشد پای پیاده آن کوه و کپر را طی کند؟ با بلایی که دیروز سرم آمد توبه کار شدم که بار دیگر اسم این کتابخانه را بیاورم. با کمر ناقص که یا رگهایش مدام به جان هم می افتند یا مهره هایش جابجا می شود، مجبور شدم چهل دقیقه تمام مسیر مترو تا سر تپه را پیاده بروم. سر بالایی تند با پله های فراوان!موقع برگشت هم به خاطر نبودن مسافر و این که نمی تواستم حد اقل یکساعت منتظر پر شدن ون بمانم، مجبور شدم ده هزار تومان برای مسیر پنج دقیقه ای تا مترو پول تاکسی بدهم. واقعا دیگر حال پیاده رفتن نداشتم. همانطوری هم وقتی رسیدم خانه عین مرده افتادم!حالا اگر این رفت و آمد نتیجه ای هم داشت خوب بود. همه این سختی ها را فقط برای دیدن چند پایان نامه کشیده بودم که هیچ یک در کتابخانه موجود نبود!یعنی اسمش موجود بود ولی خودش را برده بودند برای اسکن. وضع کتاب دادنشان هم که از عجایب است. نیم ساعت انتظار برای گرفتن فقط سه جلد کتاب و باز دوباره انتظار!یعنی فقط تلف کردن.

المستشار مؤتمن!

بعضی مثل ها دیگر مفهوم خود را از دست داده اند.این جملۀ «المستشار مؤتمن»نیز به همین حال و روز افتاده است! راننده اتوبوس است. از وقتی که مسافر راه مارلیک آزادی شده ام او را زیاد می بینم. قیافه برخی آدمها مثل پنجره خانه ای است که از پشت شیشه اش می توانی تا حدودی نمای داخلی خانه را ببینی! نسبت به این آدم حس خوبی ندارم ولی گاهی اجبارا مسافر و همراهش هستم. روی صندلی های جلو می نشینم معمولا. راننده همچنانکه پشت فرمان نشسته بود تا مسافرانش تکمیل شوند با مردی که کنارش نشسته بود و معلوم بود که آشنایی دیرین دارند حرف می زد. مرد قصد داشت برای پسرش اتوبوسی نو بخرد تا بتواند در خطوط بهتری کار کند و پول بیشتری در بیاورد و انگار صلاح و مصلحتی هم با راننده می کرد. راننده پیشنهاد می کرد صبر کند تا او پرس و جو کند ببیند اوضاع این ماشینها و خطوط دیگر چطور است. اتوبوس پر شد. مرد پیاده شد. اتوبوس راه افتاد و هنوز از در پایانه خارج نشده بود که صدایش را شنیدم. با موبایل حرف می زد. نه آرام و یواشکی. خیی هم بلند و با افتخار، با لحنی که معلوم بود با پسر جوانی حرف می زند،الطاف گذشته اش را یادآوری می کرد و منت می گذاشت که او را به خط دیگری که پر در آمد بوده منتقل کرده است. اما این همه حرفش نبود. این مقدمه چینی برای این بود که بگوید «اگر پسر خوبی باشی و قول بدی درست رانندگی کنی به بابات میگم از این ماشین جدیدا برات بخره.»معلوم بود پسره ذوق زده شده که راننده هی از این طرف داد می زد «گوش کن...گوش کن....حرف نزن...»و ادامه حرفش این بود:«به شرطی که غروب به غروب پنجاه تومان یواشکی بیاری بدی به من.»!!!

معضلی به نام حجاب


در قرآن فقط ذر دو آیه به حجاب اشاره شده است . در این دو آیه خطاب به مومنان است نه مسلمانان و ابتدا به آقایان توصیه شده چشمها را فرو ببندند و بعد به خانم ها سفارش حجاب کرده که نوع و رنگ خاصی هم ندارد:
قل للمؤمنین یغضوا من ابصارهم و یحفظوا فروجهم ذلک ازکی لهم ان الله خبیر بما یصنعون و قل للمؤمنات یغضضن من ابصارهن و یحفظن  

ادامه مطلب ...

خیرات و مبرات چیست؟

وقتی گفتم توی وصیت نامه ام نوشته ام که بخش اعظم دارایی ام صرف امور خیریه شود، فکر همه رفت به سمت کمک به ساخت عتبات و و گسترش حرم ائمه و برگزاری روضه و نذری و ...ناچارشدم اعتراف کنم اتفاقا در وصیت نامه تذکر اکید داده ام و با حروف بولد مشخص کرده ام که به هیچوجه یک ریال صرف اینگونه امور نشود! نه مذهب ستیزم نه مذهب گریز، اما  ادامه مطلب ...

تحریم های بی تاثیر

من شکی ندارم که تحریمها هیچ تاثیری نداشته است اما یک موضوعی را نمی فهمم. در سالهای نه چندان دور، گر چه نرخ سود وام بانکی بالا بود اما می شد با سپرده گذاری یکی دو ماهه، دو سه برابر مبلغ سپرده ات را وام بگیری و در اقساط سه ساله پرداخت کنی ولی در این دو سه ساله اخیر، هم سود وام افزایش پیدا کرده هم مبلغ وام با کاهش عجیبی در حد هشتاد درصد متوسط سپرده و نهایتا معادل سپرده است با اقساط کوتاه مدت در حد شش ماه تا یکسال!!! کدام آدم نیازمندی می تواند برای گرفتن ده میلیون وام، معادل همین مبلغ را شش ماه حبس کند و بعد از گرفتن وام هم ، در هر ماه نزدیک به یک میلیون قسط بدهد؟ من هنوز هم می گویم این قوانین خوشگل، ربطی به تحریم ها ندارد، از جای دیگری آب می خورد.

گربه ای که فیل می خورد!

مجموعه قصه های الکی پلکی برای گروه سنی «ب، ج و د» نوشته شده. دوست دارم بدانم نظر خوانندگان نسبت به این نوع فانتزی ها چیست؟
گربه فیله را خورد!
«فیله خواب بود ، سبیل گربه را دید و گفت: «آخ جون چه طنابی»سبیل را گرفت و رفت بالا، بالای بالا. رسید به چشم های گربه. چشم گربه خیس بود. پای فیله لیز خورد .افتادتو چشم های گربه.فیله داشت خفه می شد. داد زد:«کمک، کمک!»گربه از خواب پرید. دست فیله را گرفت و کشید بیرون. فیله مثل موش آب کشیده شده بود. گربه آب دهانش راه افتاد و گفت:«آخ جون موش!» و فیله را گرفت و یک لقمه چپش کرد.»

شکار انسان!

رمان «شکار انسان» نوشته «خوئائو اوبالدو ریبیرو» با ترجمه «احمد گلشیری» دارای نثری روان و داستانی جالب است. راوی داستان، گروهبان فراری ارتش است که در تمام رمان، تنها صدای او به گوش می رسد اما طوری داستان را تعریف می کند که آدم مجبور می شود   ادامه مطلب ...

میوه های بهشتی

می گفتندانار میوه بهشتی است! و ما هیچوقت نپرسیدیم که«مگر بقیه میوه ها جهنمی اند»؟! همیشه موقع انار خوردن یاد بچگی هایم می افتم که بزرگترها می گفتند توی هر اناری یک دانه بهشتی هست که اگر کسی بتواند بخورد تا چهل روز سیر است، اما تا حالا   ادامه مطلب ...

ما به کجا می رویم؟!

این گرد بودن زمین و آسمان و چرخیدن های مکرر بدجوری ذهنم را درگیر کرده. فکر می کنم اگر قرار باشد ما و زمین و منظومه شمسی همینطوری الکی دور هم بچرخیم و همین چیزهای تکراری را ببینیم، پس بقیه این آسمان بی در و پیکر   ادامه مطلب ...

سن کلار و برده داری

توسل به مذهب، ساده ترین راه است برای توجیه کارهایی که دوست داریم انجام دهیم.
باز هم کلبه عموتم
سن کلار مردی است که چند برده دارد اما نظرش   ادامه مطلب ...

مسأله زنان و...

هر وقت کتاب «دا» را بنا بر اجبار و مقتضیاتی می خوانم سؤالات عجیبی برایم پیش می آید که نمی دانم از که باید بپرسم. البته می دانم  ادامه مطلب ...

این طفلکی ها

آیا می توانی ترس او را تصور کنی؟ بوی خون، بوی مرگ و دستان قوی بیرحمی که تو را به سوی مسلخ می کشانند. دنیا جلوی چشمانت تیره و تار میشود و تو میدانی که راه گریزی نداری، چاقویی که به زودی روی گردن تو قرار می گیرد و آن درد غیر قابل تصور...

تاریخ گند و گند تاریخی

مغزم دارد منفجر می شود! دو سه روزی است که اجبارا دارم روی اسناد فساد اداری خاندان پهلوی کار می کنم و غرق شده ام توی اینهمه فساد از نوع اختلاس،رانت خواری، زمین خواری،رشوه خواری، قاچاق کالا،مواد مخدر و....و...و..تازه اینها غیر از فساد اخلاقی و  ادامه مطلب ...

حکایت و ما و خدایمان

این جوجوهای خوشگل که مدتهاست روزی چند بار می آیند اینجا دانه می خورند، از من می ترسند. تا ببینند به پنجره نزدیک می شوم، فرار می کنند. یعنی اینها نمی دانند آنکه دانه برایشان می ریزد منم؟یا شاید می دانند ولی از من برای خودشان خدایی ساخته اند که قرار است روزی آنها را بگیرد و شکنجه کند  ادامه مطلب ...

چرا تعارف؟

این مردم کی می خواهد تعارف کردن الکی را کنار بگذارند و درست حرف بزنند؟! قرار کاری دارم. طرف می پرسد شما می آیید جای من یا من بیایم؟راهش دور است،   ادامه مطلب ...

کرامات صوفیه

امان از این دروغ های عجیب صوفیه! آدم باید خیلی بیچاره باشد که از هر طرف می رود به دیواری از دروغ برخورد کند. تاریخ می خوانیم دروغ است.   ادامه مطلب ...

جواهرات ملی کجاست؟

مدتی است پرسشی ذهنم را مشغول کرده است. آیا کسی هست بتواند به این سوال بدهد؟ جواهرات ملی که توسط شاه و درباریان از ایران خارج شد الان کجاست؟  ادامه مطلب ...

فتح الله بی نیاز جایگزین ندارد


بیش از دو ماه است که دیگر نیست . مثل همه روزهایی که بود هر روز یادش کرده ام . کتابهایش از روزی که مهربانانه برایم فرستاد همیشه روی میزم بوده است نه برای تزئین؛ برای این که هر جا در ادبیات معاصر گیر می کنم باید به اینها رجوع کنم.  

ادامه مطلب ...