مقالستان

مقالستان

مقالات مریم غفاری جاهد (دکتر زبان ادبیات فارسی و منتقد برگزیده پنجمین جشنواره نقد کتاب)
مقالستان

مقالستان

مقالات مریم غفاری جاهد (دکتر زبان ادبیات فارسی و منتقد برگزیده پنجمین جشنواره نقد کتاب)

رازهای وهم آلود

     

                                 

برسی رمان "رازها " اثر کنوت هامسون

معرفی نویسنده

کنوت هامسون نویسنده بزرگ نروژی که بی تردید یکی از بزرگترین نویسندگان اسکاندیناوی به شمار می رود،  در سال 1859 در شمال نروژ در یک خانواده فقیر روستایی پا به عرصه وجود نهاد. دوران کودکی و قسمتی از زندگانی اولیه خویش را در نردلند گذرانده و سپس به پایتخت رفت. دوران بدبختی «هامسون» از این پس آغاز شد، چه که مدت ها با فقر و بدبختی به آوارگی عجیبی دچار شد. تحصیلات اولیه اش چندان استحکامی نداشت و به هر کاری که دست می زد به زودی آن را رها می نمود و اعمالش به صورتی درآمده بود که همه فکر می کردند او شخصیت مهمی در زندگی خویش ندارد. بیست ودو ساله بود که وطن خویش نروژ را ترک گفت و به آمریکای شمالی رفت. از ابتدای جوانی هامسون که می دانست صاحب قریحه ای است گاهگاه ذوق خویش را در ادبیات آزمایش می کرد، تا آنکه از سال 1883 به بعد حرفه اصلی خویش را نویسندگی قرار داد و به تدریج آثاری منتشر کرد، که در جهان ادب ممتاز بود. با انتشار کتاب گرسنه در سال 1885 شهرت هامسون به اوج خویش رسید. در سال 1920 برنده جایزه نوبل گردید و بالاخره در سال 1952 در 93 سالگی زندگی را بدرود گفت.  
وی در داستان هایش به طرح مسائل فلسفی و کاوش در درون شخصیت ها می پردازد .
رمان "رازها" یکی از رمان های زیبای اوست که در این مقاله بررسی می شود .

خلاصه داستان

مردی به نام ناگل در روز دوازدهم ژوئن با کشتی وارد شهری ساحلی می شود . شهر به خاطر اعلام نامزدی"داگنی کیه لاند" دختر کشیش، آذین بسته شده و او در بدو ورود خبر خودکشی جوانی به نام کارلسن را می شنود و طی مدت کوتاهی پی می برد که  ان جوان که قرار بوده کشیش شود ، از عشق داگنی و ناامیدی از وصال او خودکشی کرده است . ناگل که در هتلی اقامت کرده ، همراه خود شیشه زهری دارد و همواره به خودکشی فکر می کند ، در صدد فهمیدن اصل ماجرا و علت خودکشی کارلسن بر می اید . او ناخود اگاه به داگنی که نامزد شخص دیگری است دل می بندد و با او گرم می گیرد ، اما وقتی می بیند نمی تواند به او امیدوار باشد به مهر دختری بزرگتر از خود امیدوار می شود و قصد ازدواج با او را دارد که حسادت داگنی موجب بر هم خوردن این رابطه میگردد . ناگل  یکبار با خوردن محتوی شیشه ای که همراه دارد قصد خودکشی می کند اما شخصی شیشه را با اب پر کرده است، ولی او باردیگر با تن سپردن به آب رودخانه نیت خود را عملی میکند .

نقد

در رمان رازها ، شخصیت مردی مورد بررسی قرار می گیرد که رفتار های خاصی دارد . مردی که به طور تصادفی وارد شهری می شود ، خیلی زود عاشق دختری می شود که نامزد دارد و سرانجام با ناامیدی ، خودکشی می کند . در این داستان دو نوع روایت وجود دارد . کل د استان از زبان "راوی دانای کل محدود" روایت می شود اما زاویه دید اول شخص هم در جای جای داستان دیده می شود .

با اینکه راوی دانای کل است ؛ همه چیز را فاش نمی کند . می گذارد ناگل دروغ هایش را خوب بگوید و خودش به انها اعتراف کند و خود واقعی اش را بنماید . راوی بیشتر از زبان ناگل حرف زده و افکار و احساسات او را بیان کرده و در صفحات متعددی تنها با تک گویی درونی ناگل مواجهیم .

مکان داستان نیزمحدود به جایی است که ناگل در آنجا یاشد ؛ بنابراین زبان دانای کل در اختیار "شخصیت اصلی داستان" است . راوی فاش نمی کند که در جعبه ویولن چه چیزی است و یا آن زنی که به دیدار ناگل آمد که بود و این راز همچنان سربسته می ماند تا خواننده از گفت و گو های ناگل با مینوت درباره پذیرش یک کودک حدس بزند که پدر کودک ، ناگل است و مادرش آن زنی که زمانی محبوب بوده است .

همچنین موضوع تلگراف هایی که ناگل برای خودش پست کرده و در معرض دید قرار د اده است : "تلگراف ها ظاهرا به معامله مهمی مربوط می شدند زیرا صحبت از شصت و دو هزار کرون در ازای یک قطعه زمین بود "(ص14)

او تلگراف ها را با بی اعتنایی کناری می اندازد . بعدا اعتراف می کند که آنها را خودش نوشته و فرستاده است و هدفش جلب توجه و احترام بوده است .

طنز گفتار ناگل و همچنین حالات و افکار روان پریشانه اش که موضوع اصلی داستان است از  تک گویی درونی خودش مشخص می شود.

ناگل با خودش حرف می زند و طی دنبال کردن جریان سیال ذهن خیلی چیزها به یاد می اورد . او از طریق زاویه دید درونی ، دیدار خود را با مادمازل کیه لاند و ترسیدن او شرح می دهد و همینطور اشنایی با زن فقیری که تخم مرغ می فروشد .این زن او را یاد عشق قدیمی خودش می اندازد .زنی که با یکی از تلگراف چی های کابل واک ازدواج کرده است :

"تصمیمش را گرفته ام و احسان و کمک را به تخم مرغ فروش هدیه می کنم فقط برای چشم های زیبایش ."(ص 46)

شخصیت ناگل

در نیمه های تابستان در یکی از شهر های ساحلی نروژ مردی از کشتی پیاده می شود که به این شکل معرفی می گردد:

"روی عرشه کشتی دو سه مسافر دیده می شدند و از جملۀ انها مرد جوانی بود که لباس زرد جلفی به تن و کلاه مخملی پهنی به سر داشت . روز دوازدهم ژوئن بود و در حقیقت نامزدی مادمازل کیه لاند در انروز اعلام شده بود و در چندین نقطه شهر پرچم های زده بودند ."(ص11)

در همان صفحه اول شخصیت های اصلی معرفی می شوند . "ناگل و کیه لاند" که ماجرای داستان تماما حول محور این دو نفر است؛ اما زنی هم در پشت صحنه ماجرا هست که تا اخر ناشناخته می ماند :

"غریبه ای، شخصی به نام ناگل ،شارلاتانی عجیب و غریب از راه رسید . مقداری کارهای عجیب کرد و سپس به همان ناگهانی که آمده بود راه عزیمت در پیش گرفت . این مرد با زن جوان مرموزی که خدا می داند از کجا و چرا می امد و پس از چند ساعت نیز راه عزیمت در پیش گرفت ، ملاقاتی داشت ."(ص 11)

نحوه معرفی شخصیت غیر مستقیم است و راوی دخالتی صریح در این کار ندارد به همین دلیل نظر خواننده بارها و بارها درباره ناگل عوض می شود تا به نتیجه ای قطعی برسد .

این داستان نوعی گفتار طنز آمیز است از کسی که همه چیز دنیا را مسخره می داند . بر خلاف فضای یاس الود ذهن ناگل و آن عاشق دلخستۀ مرده که سایه اش بر داستان افکنده شده ، فضا چندان گرفته و ابری نیست سرشار از طنزهای نهفته در ذهن ناگل است که با لحنی متفاوت ادا می شود . حقه هایی که او به خود و دیگران زده داستان را از روند طبیعی خود خارج کرده است .

تنها چیزی که راوی از ناگل نشان می دهد سر و وضع ظاهر اوست و وسائلی که همراه دارد :

 "ناگل قدی کوتاه تر از متوسط ، پوستی گندم گون، نگاهی عمیق و گرفته دهانی ظریف و زنانه داشت . در یکی از انگشتهایش حلقه ای ساده از فلز یا سرب جای گرفته بود . شانه های پهن داشت . بیست و هشت تا سی ساله می نمود و به هر حال بیش از سی سال نداشت . موهایش در اطراف گوش ها کمی فلفل نمکی می شدند ."

او عادت دارد بلند بلند با خودش حرف بزند؛ بنابراین پس از ورود به اتاق اول قطر دیوار ها را وارسی می کند "تا بداند که از اتاق های دیگر می توانند صدایش را بشنوند یا نه "(ص 12)

ناگل دارای شخصیتی نامتعادل است . او ظاهرا بطور تصادفی وارد شهری شده و از انجا خوشش امده و تصمیم گرفته مدتی بماند . ابتدا به حرف آوردنش مشکل است اما بعدا انقدر حرافی می کند که همه از او خسته می شوند : "دو بار صاحب هتل کوشیده بود او را به حرف اورد که کیست و برای چه امده است ولی هر دو بار از اینکار اجتناب ورزیده بود."(ص15)

در جیبش مدالی دارد که ادعا می کند به خاطر شجاعت به او داده اند اما به داگنی اعتراف می کند که انرا خریده است اسم روی ان هم پاک شده و معلوم نیست متعلق به چه کسی است.

بیش از حد دست و دلباز است . به سارا (مستخدم هتل) قول لباس پوستی و دستبند می دهد ، سگی می خرد و به صاحب هتل هدیه می کند برای اینکه خودش و پولداری اش رابه رخ بکشد . اسم سگ ماده را یاکوبسن می گذارد که نامی مردانه است .

بدون جلب توجه به دیگران کمک می کند غیر مستقیم برای مینوت لباس می فرستد و مبل قراضه مارتا را به عنوان عتیقه از او می خرد و مبلغ کلانی برایش می پردازد .

او ادمی است که سعی می کند دیگران را نجات دهد در همان خلوت خودش قضیه نجات دادن جوانی که از کشتی پرت شده و او نجاتش داده تعریف می کند و با خودش فکر می کند اگر کارلسن را نیم ساعت قبل از خودکشی می دید به او می گفت افتخار مرگش را با نقل قول از یک شاعر خراب نکند بلکه از یک جغرافیا دان نقل کند که کمتر رسوا کننده است . در میان افکارش فکرش منحرف شده به سمت سارا یا کیه لاند یا مینوت می رود و درباره انها حرف می زند .

ناگل به زنها توجه خاصی دارد ودر مقابل زنان خویشتن د ار نیست :"با انکه او در در محل کسی را نمی شناخت در مدخل گورستان در برابر زن جوانی از اهالی شهر ایستاد و بی انکه کلامی به عنوان توضیح برزبان راند خیلی با احترام به او سلام داد . زن جوان مورد نظر کاملا سرخ شده بود . سپس این فرد گستاخ در راهی که به خانه کشیش منتهی می شد به قدم زدن پرداخته بود و این کاری بود که او ظاهرا روزهای بعد هم کرد . "(ص15)

 

گویا عادت دارد شبها اطراف خانه داگنی پرسه بزند و به این خاطر که سگ با سر و صدایش مزاحم است او را می کشد و هیچ ابایی از گفتن حقیقت به داگنی ندارد .

برای اینکه موجبات حسادت داگنی را فراهم کند با دختر مسنی که او را یاد معشوقش می اندازد ارتباط برقرار می کند و او را به شب نشینی می برد و پیش از آن  هم داستان دختری حسود را برای او تعریف کرده که با اینکه نمی خواسته با عاشق خود ازدواج کند اما از ارتباط او با خواهر ناقص عضوش جلوگیری کرده است .داگنی این موضوع را فهمیده به رخش می کشد و مارتا را وادار می کند ناگل را از خود براند .

شخصیت روان پریش

ناگل دارای شخصیت متضادی است . گر چه در رفتار با ادمهای دیگر هم نوع متفاوت خود را نشان می دهد و فلسفه بافی هایی دارد اما در تنهایی به شخصیتی روان پریش تبدیل می شود .همان شخصیتی که بخشی از داستان را مدیون دیدگاه او هستیم . کابوس ها و رویاهای عجیبی که تعریف می کند نشان از روح اشفته او دارد که به داسنان جنبه سوررئالیستی و وهم الود می بخشد .

از شبی روشن و به قول خودش سطبر و سنگین حرف می زند که مردی جن زده تنها با نگاهش ، او را به سوی جنگل برده است در انجا برجی دیده و دختری که به او کمک کرده در انجا استراحت کند و نیمه شب با صدای اواز بیدار شده و فرشته های کوتوله کوری را دیده است :" هزاران موجود بی الایش کور کننده از فرط سپیدی به رویم می افتند فرشته هایی کوچکند که مرا با دیواری از نور احاطه می کنند . شاید یک میلیون هستند که از کف اتاق تا سقف گسترده می شوند و اواز می خوانند ، اواز می خوانند برهنه و بی الایشند ....برج پر از فرشتگان کور و اواز خوان بود "(ص115)

و بعد می بیند که ان دختر هم کور است .

پس از تحقیق درباره ان برج می فهمد پیر مردی جن زده در ان برج زندگی می کند به سراغ برج می رود با جسد دختر که از برج به پایین پرت شده مواجه می شود .

این رویا ها نشان دهنده روح ایده ال طلب اوست که بسوی پاکترین موجودات هدایتش میکند . کور بودن فرشته ها و آن دختر هم دلیل بر خواست قلبی اوست . دوست دارد دیگران کورکورانه در دست او باشند همانطور که آدمها را فریب می دهد تا خودی نشان دهد:" فریب هر چه بزرگتر باشد موفق تر است . انسان نام تو خر است و مثل خر می توان سرت را به هر سو کشاند ."(46)

 اما ادمها بالاخره به حقیقت پی خواهند برد . پس بناچار به رویا پناه می برد .

درمعاشرتها و یا در تنهایی خود درباره اعتقاداتش حرف می زند این عقاید شامل فلسفه ،سیاست و مذهب است :

عقاید فلسفی

اوکه در حضور دیگران، رفتاری بچگانه دارد هر چه به ذهنش می آید می گوید ؛ اما هنگامیکه با خود خلوت می کند حرف های فیلسوفانه می زند و درباره زندگی و هدف آن و انسانها فکر می کند گر چه در آن زمان هم فکرش به هر کجا می رود و گاه فکری ابلهانه پا برهنه وسط افکار فلسفی اش می دود .

تنهایی در جنگل به گردش می پردازد. در خود فرو می رود و راجع به همه چیز فکر می کند . زندگی کردن و کار کردن فقط برای زنده ماندن و بعد مردن را حقیر می داند :

" دنیا چه کوچک است و مردم چه خردند . یک نروژبا دو میلیون روستایی و اعتبار ارضی برای اینکه به آنها کمک کند که شکم خود را سیر کنند . انسان بودن برای چنین چیز کمی چه  فایده ای دارد ؟انسان سالیان دراز پر گرد و خاک عرق بر پیشانی به ضرب ارنج ها خود را به پیش می کشد برای آنکه عاقبت بمیرد ."(ص 66)

مذهب

عقاید مذهبی غیر مستقیم بیان می شود ناگل به عنوان فردی که آماده  برای خودکشی است ، عقاید مذهبی درستی ندارد . به جز آن هم نقش کشیش در پشت صحنه ماجرا دیده می شود بدون اینکه بزرگ نمایی شده باشد.

کارلسن که به خاطر عشق خودکشی کرده در حال خواندن درس های مذهبی بوده تا کشیش شود اما تعالیم مذهبی نتوانسته او را نجات دهد و در دام خودکشی افتاده است  . پدر او هم زالو انداز بوده . میان این دو شغل چه رابطه ای را در نظر داشته است آیا کشیشان را سنبل زالو ها می داند ؟

"پسر مردی که کارش زالو انداختن است ...برای گذراندن تعطیلات امده بود و به زندگی اش پایان داد خیلی اندوهناک است چون ادم با استعدادی بود و بایستی به زودی کشیش می شد ."(ص 17)

 پدر دختری هم که موجب خودکشی او و سپس ناگل می شود کشیش است .

پدر مینوت هم کشیش بوده و خودش در سیزده سالگی از نردبان افتاده و علیل شده است . با وجود اینهمه کشیش در داستان ، از انجام مراسم مذهبی خبری نیست .

به نظر او مذهب و سیاست کار ادمهای معمولی است که می خواهند خودشان را با چیزهایی سرگرم کنند :

"همه چیز عبارت از کک، پنیرهای کهنه و تعلیمات دینی لوتری بود و آن دسته از شهروندان متوسط القامه که در کلبه های سه طبقه زندگی می کردند ."(ص 68)

هنگامی که غرق در افکار کابوس وار، به اسمان سفر می کند صدای مادر مقدس را می شنود که می گوید :"اگر او به اینجا بیاید من خواهم رفت . و این را به مسئله ای مملکتی بدل می کند و من حرف او را قطع می کنم و می گویم ارام باشید من قصد ندارم که مزاحم شما بشوم مرا ببخشید که ."(ص 43)

وقتی خود را سبک و راحت در اسمان رها می بیند "هیچ چیز جز زمزمه نرم ملکوت در اسمان بلند "(ص66)مزاحمش نیست . حس می کند یکی صدایش می زند ولی کسی نیست مثل اینکه "من " خود اوست .

همچنین در پاسخ دکتر که از او می پرسد آدم مومنی هست یا نه می گوید :"من در وجود انسان از زندگی مذهبی دفاع کرده ام نه از مسیحیت ، اصل این نیست که انسان به چه چیز اعتقاد داشته باشد اصل این است که چطور اعتقاد داشته باشد ." (ص 189)

عدم اعتقاد به پزشک نشان از اعتقاد جبری است که وقتی از آن  صحبت می کند ظاهرا خود را موافق نشان میدهد اما بیشتر در صدد نفی آن است و عقیده عوام را به سخره می گیرد چنانکه سیاستمداران را برای اعتقاد داشتن به مشیت ، مسخره می کند   :"هیچ راهی بی خطر نیست و بعد ؟ یگانه راهی که مطمئن است همان راهی است که گلادستون در پیش می گیرد او را می بینم که با حالتی سرشار از اطمینان راه می رود . او از تمام دامها و تله ها اجتناب می کند حامی و راهنمایش مشیت است . حتی سرما خوردگی اش درمان می شود . گلادستون زندگی خواهد کرد تا لحظه ای که همان اطمینان خاطرش باعث هلاکش شود ."(ص 42)

سیاست

در سیاست اعتقاداتی دارد که برای دیگران عجیب است مثل یک وصله ناجور می ماند . در حالیکه همه طرفدار چپند ، او راستی است .

 راجع به جناح چپ (گرایش لیبرال در نروژ- مترجم فرانسوی)هم حرف هایی می زند همچنانکه دکتر استنرسن را "مردی وابسته به جناح چپ " می داند. (ص 61)

از کل روزنامه تنها خبر کسالت گلادستون یکی از رجال سیاسی انگلیس نظرش را جلب می کند .و همچنین :" صحنه پر تلاطمی در مجلس نمایندگان فرانسه خیلی باعث تفریحش شد ."(ص 178)

گلادستون را همه دوست دارند و دمکرات می خوانند ناگل نظر مساعدی ندارد و یکبار او را خشکه مقدس خوانده ، اما صریحا نظر نمی دهد .

 

خودکشی

موضوع محوری رمان خودکشی و دلایل آن است. ناگل خود شیشه زهری به همراه دارد و اماده خودکشی است و مدام درباره علت خودکشی کارلسن فکر می کند .شخصی هم در دریا خودکشی کرده بوده که ناگل نجاتش داده و دکتری که ناگل با او هم صحبت شده نیز اعتقادی راجع به خودکشی دارد :

دکتر اعتقاد دارد که نه فقط اهل حکمت بلکه همه باید خودکشی کنند تا "دنیا را از بشریت برهانیم و از آن محو شویم " (ص190)

مساله مهمی که تا مدتها ذهن ناگل را مشغول می کند خودکشی جوانی به نام کارلسن است.

این مرد در جنگل خودکشی کرده و جسدش در حالی پیدا شده که هر دو مچ ، رگ زده شده است "می گویند او در حالیکه روی یک تکه کاغذ می نوشته راه می رفته است . ضمنا این هم یکی از عادات او بوده . در این مدت می توان تصور کرد که او خواسته با چاقو یا چیزی از این قبیل نوک مدادش را تیز کند و بعد تصادفا افتاده است و درست شریانهای دو دست یکی پس از دیگری پاره شده است ولی این نکته واقعیت دارد که نوشته مختصری در دست داشته : امید که دشنه پولادت تیزی اخرین جواب رد تو را داشته باشد ."(صص18-19)

افکار مالیخولیایی به سرش هجوم می اورد . هرگاه تنها می شود در افکار خود غوطه می خورد از این شاخه به آن شاخه می پرد ، برای خودش فلسفه می بافد و برایش مهم است که کارلسن چرا خودکشی کرده و در لحظه مرگ چه چه احساسی داشته زیرا خودش هم قصد خودکشی دارد  :"کارلسن کشیش بگو ببینم چرا صورتت را در یک گودال اب کثیف کردی ؟ایا روزی خواهیم دانست که این کار را برای پنهان داشتن اضطرابهای احتضار کرده ای یا فقط برای اینکه دچار تشنج شده بوده ای ؟...از چه رو برای ارتکاب عملت به جنگل رفته ای ؟ با آن بهتر از جاده یا دریا اشنا بودی ؟پسرک تمام روز را در جنگل ول می گشته آی آی آی 1"(صص42-43)

خودکشی کارلسن مدتها ذهن ناگل را به خود مشغول داشته با او همذات پنداری دارد و درباره آن بلند بلند با خود حرف می زند و قضیه را تجزیه تحلیل می کند و به این نتیجه می رسد که با چاقو در جنگل راه رفتن خطرناک است همانطور که به همراه داشتن زهر خطر دارد ."ضمنا دائما یک شیشه زهر با خود د اشتن هم همانقدر دور از احتیاط است امکان دارد که ادم بیفتد و با تکه های شیشه زخمی شود و زهر به داخل خون راه پیدا کند ."(ص 42)

سرنوشت کارلسن در جایی با ناگل پیوند می خورد او هم عاشق همان دختر می شود و یکبار در جنگل قصد خود کشی می کند و به سوال هایی که در ذهنش راجع به لحظه مرک کارلسن داشته می رسد اما نمی میرد .

معلوم است که زندگی را هم دوست دارد زیرا همیشه برای به تعویق انداختن خودکشی بهانه ای دارد :" حالا باید این کار را می کرد ؟چرا که نه این هم خوب بود نه پیش از آن باید کارهایی انجام می داد به خواهرش می نوشت با یادگاری کوچکی که در پاکتی می گذاشت خود را به یاد مارتا می اورد ، انشب نمی توانست بمیرد . از طرفی حسابش را با هتل تسویه نکرده بود ...اما فردا شب در حدود نیمه شب بدون تکلف و در عین سادگی ، در نهایت سادگی این کار را می کرد ."(ص 276)

پس از خوردن مایعی که گمان می کند سم است ولی در واقع مینوت آنرا عوض کرده است ،پشیمان می شود و یاد ش می اید که هنوز کار های نیمه کاره زیادی دارد :"نمی خواهم بمیرم خدای آسمانها چه باید بکنم و ناگهان توده افکار با قدرتی شدیدا خارق العاده به سویش هجوم اورد اما او اماده نبود پیش از مرگ باید به هزار امر سر و سامان می داد ."(ص 280)

ناگهان به سرعت برق پی برد که شیشه به دست کس دیگری هم افتاده است ...مینوت یک شب تمام آنرا پیش خود نگه داشته بود ."(ص283)

سرانجام داگنی او را طرد کرده و مارتا را هم از او جدا کرده و سبب می شود او خود را دریا غرق کند .

شباهتهای داستان با سرگذشت ورتر

این داستان با داستان نامه های ورتر شباهت زیادی دارد . موضوع داستان ورتر ، عشق ورتر به دختری است که نامزد دارد و سرانجام ورتر با ناامیدی ، خودکشی می کند . گذشته از اینکه محور اصلی دو داستان یکی است ، شباهتهای بسیاری در عناصر داستان وجود دارد :

·         ورتر هم مانند ناگل ادم جالب توجهی است : نمی دانم در من چه هست که مردم را جذب می کند " گوته ،17

·         ورتر همانند ناگل ،به طور موقت به شهر دیگری رفته و عاشق دختری می شود که همه دوستش دارند و نامزدش هم در سفر است .

·         ورتر هم برای فراموش کردن دختر به سفر کوتاهی می رود و باز می گردد.

·         با مقایسه ای کوچک در می یابیم که عقاید هر دو شخصیت درباره زندگی یکی است :"گاهی به تنگی حدود توانایی و خواص ذاتی بشر فکر می کنم و می بینم که تمام زحمات ما فقط برای فراهم ساختن مایحتاج زندگی و ادامه دادن به این وجود سراپا محنت است "گوته 19

انسان بودن برای چنین چیز کمی چه  فایده ای دارد ؟انسان سالیان دراز پر گرد و خاک عرق بر پیشانی به ضرب ارنج ها خود را به پیش می کشد برای آنکه عاقبت بمیرد ."(ص 66)

·         حرف های ورتر هم مثل حرف های ناگل شاعرانه و فیلسوفانه است:

"آری حقیقت این است که من در روی زمین مسافر و زائری بیش نیستم مگر شما بیش از این هستید ؟"گوته 111

یا : زندگی بشر خواب و خیالی بیش نیست ."گوته 19

·         شارلوت هم همچون داگنی ممانعتی از دیدار های ورتر نمی کند . داگنی با وجود اینکه از احساسات عاشقانه او با خبر است او را از خود نمی راند حتی تشویق به همراهی می کند

"اگر می خواهید مرا تا خانه بدرقه کنید ، چیزی برایم تعریف کنید خیلی از حرف زدن شما خوشم می اید ."(ص203)

·         چنانکه جوانی در عشق داگنی خودکشی کرده ، یکی از عشاق شارلوت هم ازعشق او دیوانه شده .

·         تحلیلی که ورتر از خودکشی یا دیگر کشی دارد شبیه تحلیل ناگل است او نیز معتقد است در شرایطی زندگی  رنج اور ، مردن بهتر است . او در مقابل شخصی که خودکشی را کار انسانهای ضعیف النفس می داند ، می ایستد و دلایلی مطرح می کند و مثالهای متعدد می زند تا حرف خود را اثبات کند اما نمی تواند : اگر کسانی را که خودکشی می کنند سست عنصر بخوانیم باید اشخاصی را هم که از تب مهلک می میرند سزاوار همین دشنام شمرد ."(گوته 69)

ناگل نیز با تشبیه عاشق به گربه ای که چیزی در گلویش گیر کرده و به زودی می میرد خودکشی را به عنوان نجات او از درد و رنج، مجاز می شمارد  "این کارلسن بیچاره چنگکی در گلویش داشت و هنگامیکه دکتر رسید تایید شد که فقط آب صخره او را خفه کرده است ." (ص 311)

·         ناگل به داگنی اظهار عشق می کند و اعتراف می کند که می داند او نامزد دارد ولی ارزوی مرگ او را دارد :"چطور می توانم حالت و لباسش را از یاد ببرم ؟ مرد زیبایی است و هیچ نقصی در او نمی یابم ولی می توانم ارزو کنم که او مرده و دور از اینجا باشد ." (ص165) ورتر هم گمان می کند معشوقش با او خوشبخت می شود نه با نامزدش .

·         وجود عنصر جنگل و چشمه در هر دو داستان.

·         نتیجه هر دو داستان خودکشی عشاق است .

·          

جمع بندی

در یک نگاه کلی هدف داستان طرح موقعیت مردی احساساتی است که نمی داند هدفش از زندگی چیست یا می داند و پیدا نمی کند. او مردی فیلسوف است که به دنبال زندگی آرمانی است و مدینه فاضله ای را طلب می کند که در دسترسش نیست، اما به جای مبارزه برای دستیابی به آن ، ترجیح می دهد خود را از صحنه کنار بکشد .تفاوت عمده او با سایرین در این است که زندگی را طور دیگری می بیند . ناگل به دنبال بهانه ای برای زندگی است اما گویا پس از یافتن بهانه نیز ، به راحتی آنرا رها می کند زیرا به دنبال تنوع است . زنی که ازشهر دیگری برای دیدن او آمده و با نام دیگری او را صدا می زند ، زنی بوده که روزگاری دوستش داشته و برایش موجب تنوع بوده است حتی از او فرزندی دارد ولی در زمان وقوع داستان دیگر اینطور نیست و از آن زن فراری است . سایر زنهای زندگی اش هم همین نقش را دارند او آدمی سر در گم است و چیزهایی او را خوشحال می کند که موجب خاص شدنش بشود . به دنبال جلب توجه دیگران است و اینرا از نامه هایی که برای خودش فرستاده و همچنین جعبه ویولن پر از لباسش و همه کارهایی که برای مردم آن شهر انجام می دهد می توان فهمید .

 

 

منابع

کنوت هامسون ، رازها ،قاسم صنعوی ، نشر گل آذین ،1386، 319 صفحه

گوته ،نامه های ورتر،نصرالله فلسفی، کانون معرفت چاپ 5،  1342

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد